عکاسی قدیم و عکس های جدید

اولین بار که دوربین خریدم، دانشجو بودم. دلم می خواست یکی از آن دوربین های اس ال آر بخرم. مثلا کانن، نیکون . موقع عکس گرفتن بندش را بندازم گردنم و دوربین را با دست راست بگیرم و بگذارم روی کف دست چپ و با چشم راست، در حالی که چشم چپ بسته است از درون ویزور ببینم و دیافراگم را تنظیم کنم، فوکوس کنم و انگشت نشانه، چیک، شاتر را فشار دهد و بشود عکسی که دلم می خواهد. از آن عکس هایی که نظیر ندارد.
اما پولم نمی رسید. دانشجو بودم و رو نداشتم به پدر بگویم برای خرید دوربین به من پول بدهد.

از ناچاری یک دوربین عکاسی اتوماتیک ساده خریدم. از اینها که فیلم را می گذاری داخلش و می چرخانی و یک نگاه از درون ویزور می کنی و یه عکس ساده. نه فوکوسی، نه دیافراگمی، نه تنظیم نوری. درواقغ یه اتاق تاریک بود اما مدرن تر.

چند کتاب “شیوه عکاسی””تکنیک عکاسی” … خریدم و تکنیک ها و شیوه های عکاسی را خودآموزی کردم. غالب عکس های دوران دانشجوی ام از همان دوربین است و چه خوب که همان بود.

پزشک بودم و دوران طرحم را می گذراندم، اما دوربین خریدن هنوز رویایم بود. من با همان دوربین چوسکی در حالی که ژست نگه داشتن دوربین حرفه ایی را می گرفتم، عکاسی می کردم. ادای عکاسی از خود عکاسی مهمتر بود، اما دوربینی که داشتم، خودش، کارهای تنظیم نور و فاصله و… انجام می داد، نه پرتره ای، نه ماکرویی، و نه هیچ کوفت دیگری. فقط عکس می گرفت. اصلا نمی فهمید دیافراگم چی هست!!

هر بار دوربین را قیمت می کردم. قیمت ها هر روز بالا می رود. بالا و بالاتر. بالاخره دل به دریا زدم و با حقوق دریافتی ام روز سه شنبه ۱۷ خرداد ۷۳ با پرداخت دوازده هزار و پانصد تومان دوربین خریدم. اس ال آر بود و دیافراگم را می شد کم و زیاد کرد و میزان نوردهی را تا چهارصد بالا برد و هم سرعت شاتر متفاوت، حتی شاتر در وضعیت باز هم می ماند. اگرچه دوربینش زنیت روسی بود اما خدا را بنده نبودم. دوربین حرفه ای دستم بود. چند وقتی که باهاش عکاسی کردم، ‏سه پایه و دکلاشور هم خریدم.

‏کیف آبی دوربین و بند سیاهش برزنتی بود اما عزیز دل من بود. سه پایه هم در کیف سیاه باریک و کشیده جا خوش کرده بود. دکلانشور را توی سه پایه می گذاشتم.

‏چقدر از گل عکس می گرفتم. باران خورده یا بدون اشک باران. دوربین را می گذاشتم روی سه پایه، دکلانشور را به شاتر وصل می کردم و چیک چیک عکس می گرفتم. برای سرعت شاتر باز، مثلا در نور کم، دکلانشور عالی بود. عالی.
‏فیلم فوجیکا می خریدم. یک فیلم توی دوربین می ماند و با سوژه ها از ابتدا راه می افتاد تا به انتها. موقع جا زدن فیلم باید حواسم می بود که فیلم توی خار مخصوص جا برود تا موقع جلو رفتن،  بیخود فقط شمارنده چلو نرود و همراهش فیلم هم به پیش برود. دو تا عکس الکی می گرفتم تا از چرخش فیلم مطمئن شوم. انگشت شصت من میزان فشار هنگام چرخش را می فهمید که فیلم درست جا خورده یا نه.

‏آخ که چه کیفی داشت

‏اوایل زود به زود فیلم می خریدم ولی بعدها فیلم باید ماه ها در دوربین می ماند
‏برای یک عکس ، موقعیت، سوزه یابی، نور کافی، وضعیت باد و هزار چیز را در نظر می گرفتم و بعد عکس. برای پرتره از همه ی بچه های خانواده استفاده کردم.

هر سفر و مکان جدید، دوربین هم همراهم بود. بدترین زمانها وقتی بود که فیلم توی دوربین تمام می شد و من هیچ فیلمی همراهم نبود، روز تعطیل و بسته بودن عکاسی ها. اون موقع دوربین بدون فیلم می شد اسباب بازی بی خاصیت.

بعد از اتمام فیلم باید آن را از دوربین خارج می کردیم و به عکاسی می رساندیم برای چاپ. باید صبر می کردیم و صبور می بودیم تا عکس ها چاپ شود وآن وقت حاصل عملکرد مان را می دیدم. آیا نور زیاد بود؟ یا کم؟ دست ها تکان نخورده بود؟ وضوح عکس چطور بود. صبر و صبر و بعد از چند روز مراجعه به عکاسی. اواخر زمان چاپ به یک روز  و به همان روز تحویل رسیده بود. عکس ها را در همان عکاسی تماشا می کردم. چقدر توی ذوقم خورده بود؟ چقدر عکس ها خراب شده بود؟ چقدر زحمتی که در ماه های قبل کشیده بودم، بیخود بود و باد فنا رفته بود؟ چفدر تار، شفاف، بی دفت، با دفت و چفدر و چفدر

این روزها، موبایل با دوربین سرخود همیشه همرامان است، هزارتا عکس می گیرم و یکی که بهترینه انتخاب می کنیم. بچه ها هم در همه شرایط عکس دارند. لازم هم نیست چاپ شان کنیم، توی کامپیوتر یا حافظه ی موبایل ذخیره می شود.  دیگر نگهداری از فیلم ها و مواظبت از آنها لزومی ندارد، خیلی هامان فیلم های قدیمی آنالوک را داده ایم دیچیتالی کرده اند و گذاشته ام توی کامپیوتر .  

از بین هزاران عکسی که گرفته ام ، چه آنالوک و چه دیجیتال، بعد از سالها وقتی به آنها نگاه می کنم، برخی شان یادم می اندازد که کجا بوده ام. به عکس ها نگاه می کنم به گذر زمان فکر می کنم، گذر زمان است. بچه هایی که بزرگ شده اند و حالا خودشان بچه دارند. عکس ها مرا می برد به همان زمان و همان روز. عکس های آنالوگ بیشتر، چون برایش زحمت بیشتری کشیده ام

این روزها دوربین زنیت و دوربین کداک و سه پایه و دکلانشور شده اند وسایلی که در کمد مانده. یادگاری های ایام قدیم است.  سالها از آن روزها گذشته و یکی دو دوربین دیگر هم خریده ام اما هنوز دلم یک دوربین حرفه ای می خواهد. یگ نیکون حرفه ای با لنز تله زوم تا بندش را بندازم گردنم و بگیرم دستم و اگرچه صفحه نمایش بزرگی هم داشته باشد باز از ویزور جشمی اش، تماشا کنم و تصویری بگیرم و با دیدن تصویر کیف کنم . عکاسی با دوربین و دست گرفتن آن یک لذت خاصی دارد. لذتی که باید تجربه اش کنی

ابوالقاسم ابراهیمی

Twitter Linkedin Digg Reddit Email
این نوشته در داستان کوتاه, درس های زندگی ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.