پارک شفق و کلاغ هایش

crowپارک شفق و کلاغ هایش

صبح امروز از در جنوبی پارک وارد شدم. روز جالبی است. روز صداهاست انگار. از خانه که بیرون آمدم صدای جرینگ جرینگ دسته کلیدم موجب شد که به جای گذاشتن تو جیب توی مشت بفشارمش.

از در پارک که وارد شدم قدم زدنم با صدای بوق موتور و ماشین شروع شد و کمی جلوتر صدای موسیقی بود که از بلند گوهای بی کیفیت پارک پخش می شد. بلند گوهای که بعضی هاشان خرابند و با خش خش کار می کنند وبعضی از آنها اصلا کار نمی کنند. کمی جلوتر صدای فش فش آب بود که از آبیاری مخصوص گیاهان توی پارک بلند می شد. صدای فش آب با تونالیته های مختلف . آن سوی تر صدای مردان شنیده می شد که به روش حماسی شماره های ورزش همگانی را بلند همخوانی می کردند و البته موسیقی خاص خودشان را داشتند که از ضبط و آمپلی فایل خودشان پخش می شد.

صدای گفت و شنود مردان و زنان که از کمبود دارو می نالیدند و از گرانی ران مرغ و گوشت. ورزشکاران زن هم با ظرافت مشغول شمارش بودند . … یک ، هفت – یک ، هشت …. امروز ناخودآگاه صداها برایم معنای دیگری داشت و قدم زدنم با جستجوی صداهای، مختلف لذت بخش شده بود.

صدایی شنیدم که با همه صدا ها متفاوت بود. صدای جیک جیک گنجشکی. اما کوتاه بود . تک گنجشکی شاید مانده بر درخت . بعد هم صدای قار قار کلاغ. آنها هم کم تعداد بودند که آوای شان به گوشم رسد. به صداهای دیگر بی دقت شدم و فقط در جستجوی این دو صدا توی تمام پارک می گشتم. سرم بالا بود و در آسمانها و بر روی درختان گوناگون پارک ،این دو پرنده را می جستم و فکر می کردم. به شعری که بچه هایم در کودکی می خواندند ، می اندیشیدم.« پاییزه و پاییزه …… دسته دسته کلاغا می رن به کوچه باغا»

سرنوشت گنجشککان بیچاره شهر که معلوم است رفته اند از این بی آرامشی شهر و کجا پناه گرفته اند ؟ نمی دانم. اون روزهایی که گنجشک ها بر روی سیم ها می نشستند و بعد ناگهان با صدایی ،دسته جمعی به آسمان آبی می پریدند ، یاد کسی هست؟ کلاغ های شهر کجا رفتند؟

به کلاغ ها فکر می کردم و سرم بالا بود. یکی آمد پایین، استخوان ران مرغی که چند روز قبل توسط گربه ها گوشت از آن جدا شده بود را برداشت و به نوکش گرفت. با خودم گفتم چه پررو !؟ استخوان را انداخت و با چشم های ریز و سیاهش نگاهم کرد و گفت « قار قار. من پر رو هستم یا شما؟ شمایی که آنقدر شهر را آلوده کرده اید که حتی کلاغ هم از آن فراری شده… قار ، قار »

استخوان را برداشت و پرواز کرد. پرواز کلاغ را تماشا کردم و از خجالت سر را زیر انداختم و ساکت شدم. صدای تار استاد بیکجه خانی که در بیداد می نواخت به گوشم رسید و آواز استاد شجریان که مویه می کرد « عندلیبان را چه پیش آمد ……. هزاران را چه شد ……. روزگاران را چه شد …… چه شد؟»
ابوالقاسم ابراهیمی

Twitter Linkedin Digg Reddit Email
این نوشته در بسیار سفر باید, داستان کوتاه, نگاه ها و نظر ها ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.